دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

تولد با خانواده مادریییییییییییییییییییییییییییی

  دخمل ناازم همونطورکه گفتم امسال جشن تولد مامانی با 8 ماهگی شما تداخل داشت و  چون اولین سالی هم بود که  روز تولدم نینیم اومده تو بغلم برام خیییییییلی ویژه شد و به همممممممه این دلایل 2 بارجشن گرفتم شب دوم جشنمون به همراه خانواده مامانی بود که باز هم مثل شب قبلش بهمون خییییییلی خوش گذشت و کادوهای خوبی گرفتیم حالام عکساشو میذارم تا برات یادگاری بمونه عشششششششقمممممم اینم عکس از خانواده کم جمعیت مامانی که تاازه با اومدن شما و زن دایی و البتتته قبل همه بابایی مثلا پر جمعیت شده این هم عکس دو تا عشقات که مَ   یعنی مامانی و بَ یعنی بابایی صداشون می کنی        &...
30 آذر 1392

جشن پایان 8 ماهگی دینا خانوم و 31 سالگی مامانی در یک شب

دخمل نازم قبل از هر چیز 8 ماهگیتو بهت تبریک میگم گل ناااااازم مامان فدای چشم زیبات مامان قربون قد رعناات عسل مامان الهیییییییی 80 ساله شیییییییییییی مااااادر اونوقت بجای من و بابایی بچه ها و نوه هات تولدت رو جشن بگیرن گل قشنگم دخمل نازم تولد شما علاوه بر همه خوبیها و قشنگیهاش یه قشنگی دیگه داشت و اون هم اینکه شما بیست و یکم بدنیا اومدی من بیست و چهارم اگرچه ماههامون با هم فرق می کنه اما بازم برای من قشنگ و جذابه خصوصا امسال که اولین سالی بود که ممممممممممااااادددددددررررررر شدم و تولدم با 8 ماهگی شماتداخل داشت(البته با 3 روز اختلاف) به همین خاطر و چون این اولین باریه که پانیذ موقع ماهگرد شماساری بود خانواده پدریت رو د...
30 آذر 1392

اولین عید فطر دینا خانوم

  سلام عشق مامان اولین عید فطرت مبارک گل نااااازم من فدای قد و بالات که اولین ماه روضونتو پشت سر گذاشتیییییییییییییییییییی عسلم انشاا... صد تا ماه رمضون دیگه رو هم ببینی گل نااازم الهی من فدای تو بشم که تو این ماه رمضون در عین روزه خواری یه عالم افطار خوردییییییییییی اما امیدوارم وقتی بزرگ شدی و واسه خودت خانوم شدی همممممممه روزه هات رو بگیری انشاا... به حق همین ماه رمضون که اولین ماه رمضون عمرته همممممیشه تو همممه کارات موفق باشی ومامانی بهت افتخاار کنه هر روز بیشتر از دیروووووووز منم قول میدم هممممش برات دعا کنم آخه دعای مادر در حق نی نیش قبول در گاه خدا جونه عسلکم از خدا هم به خاطر وجودت ممنونم و روزی هزاا...
30 آذر 1392

آخرین روزهای 8ماهگییییییییییی

  دخمل نازم این روزها سرت شلوغه چون دختر عمه پانیذ از تهران اومده و شما هم تومهمونیها همراهیش می کنی تا احساس تنهایی نکه من فدای اون دل مهربون و با سخاوتت دیروز همه با هم رفته بودیم خونه خاله معصوم خاله باباجون شما هم مثثثل همیشه کلی شیرین کاری کردی و با حرکات آکروباتیکت و سخنرانیهات سر بقیه رو گرم کردی مثلا وقتی باباجون داشت فوتبال بازی می کرد توپ رو با پاگرفتی و انداختی تو دروازه (البته با کمک بابایی) یا وقتی شیشه آبت افتاد رو زمین با پابرش داشتی و همه از اینکه چقدر راحت با پات کار می کنی تعجب کردن تاااازه وقتی اول کاری پایذ رو دیدی باهاش درگیر شدی و همش می خواستی چنگ بندازی به صورتش اونم همش گریه می کرد نمیدونم چ...
30 آذر 1392

شنبه5/12

امروز دواز دهمه و دقییییییقا 12 روز مونده به تولد ماااامااااانیییییییییییی البته سه روز قبل تولد مامانی دخملش 8 ماهه مییشه مامان فداش الهی من فدات شم که تولد امسالم با وجود شما و شیرین کاریهات یه رنگ و بوووووی دیگه داره خوشمل خوشملا پارسال تو شکمم بودی والبته دقییییقا روز تولدم مارو ترسوندی که البته بخیر گذششششششششششت خانوم گلم  شما دقییییییییقا 30 سال از من کوچیکتری من متولد61 هستم و دخملیم متولد 91 من فداااات که با مامانت ست شدیییییییییییییی   ...
30 آذر 1392

مهمونی خونه خاله افساااانه

  خوشمل خانوم  یکی دو روز آخر ماه رمضون رو به همراه مامانی رفتیم تهران خونه خاله جون افسانه که دوست خانوادگی مامانیه و قد خواهر براش عزیییییزه دخملی روز اول خونه خاله جونی خییییلی بیتابی می کردی و فقط و فقط چسبیده بودی به مامانی و هر کی می اومد طرفت جیغ میزدی نمیدونم غریبی می کردی یا دلت برای بابایی تنگ شده بووووووووود حالا به هر حال روز اول تا نخوابیدی حتی نتونستم نمازمو بخونم ولی از فرداش بهتر شدی مخخخصوصا با خاله جونی رابطت خیلی خوب شد انقدر که همش تو آشپزخونه بودی و وقتی میخواست ظرفها رو بذاره تو ظرفشویی میدوییدی سمتش و دستت رو می گرفتی به ظرفشویی و می ایستادی مامان فدااااااای ایستادنهای زورکیت که تا می خور...
30 آذر 1392

این روزهای خانوم گل

  دیروز برای سومین بار بهمراه خانوم خانوما و خانواده مامان رفته بودیم دریا و اولی باری بود که خانومی تو روزدریا رو می دید وقتی رسیدیم خانواده ایکه تو آلاچیق کناری نشسته بودن خانومی رو دیدن و مثل بقیه کسانیکه به ناز بودنش توجه نشن میدن شدن عااااااشقش و خانومی تا اونا برن توی دوتا آلاچیق در رفت و آمد بود  خلاااااصه دخملی بعد دیدن اونهمه آب انقدددددر  ذوق می کرد که نگوووووووووووووووو اما وقتی بابایی پاشوگذاشت تو آب یک کم ترسید راستییییییییییییییی اونجا دخملم اسب هم دید (خانومی به حیوونا خیلی توجه نشون میده . خدارو شکر بالاخره یه چیزش به من کشیده ) خلاصه خانومی اونجا بهش کلللی خوش گذشت جاااای شما خالی حالام ...
30 آذر 1392

خبر خبر خبر خبر

  دخمل نااااااااااااااز مامان قربونت برم که همش برات اتفاقای عجیب و غریب می افته     عسلی من دندون پنجمت هم در اومد و پدر ما و خودت دررررر اومد خوشملی آخه مگه عجله داری ماااااااادر صبر کن یه کممممم دونه دونه در بیار ماه پیش دوتا دندون در آوردی و این ماه هنوز به نیمه نرسیده 3تا عسلی مامانی از اینکه دندونات یدفعه در میان و دیگه بعدش هم راحت تر و بهتر میتونی غذا بخوری  و هم اینکه دیگه هی هر چندوقت یکبار درد دندون نمیکشی خییییلی خوبه و خدارو شکر می کنم اما قند و نباتمممم آخه منم اگه 5 دندون در آرم در طول این مدت کم خوب همممممه جونم میره مامانی جووووووون الهیییییی من فدات شم خیلی غصتو میخرم آخه اینجوری از...
30 آذر 1392

اولین شب قدر خانوم خانوما

  دیشب خانوم خانومای مامان برای مراسم احیاشب قدر تشریف بردن مسجد که الهیییی من فداااااش اولش که رفتیم چون سفره افطار پهن بود خانومی شکموی من شروع کرد به دست و پا زدن و لج کردن تابره سر سفره و هممممممه چی رو به هم بریزه منم که دیدم اوضاع اینجوریه شروع کردم به دادن فرنی به خانوم و عشق من هم کمی آروم شد و البته اولین نفر بود که به سفره افطار دست برده بود من فدااااش خلااااااصه بعد افطار خانوم که حالا دیگه سیر سیر بود شروووووع کرد به شیطنت و آتیش سوزوندن و کلی سرو صدا کرد تو پرانتز عرض کنم که خانومی وقتی از تلویزیون آهنگ یا قرآن پخش میشه خودش هم شروع میکنه به داد و بیداد و سروصدا و مثلا خودش هم میخواد بخونه و دیشب موقع ...
30 آذر 1392